نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

اين جا هستم تا با عراقيها بجنگم

شهيد محمّد حسين بصير

يکي از بچّه ها با نگراني خودش را به فرمانده رساند. مسؤول ثبت آمار زخمي ها و شهدا بود. اين پا و آن پا مي کرد چيزي بگويد.
- نترس بگو، طاعتش را دارم.
دو سه گلوله خورد جلو خاکريز. مسؤول آمار سرش را خم کرد.
- خاوري و موسوي فر شهيد شدند.
انگار آب داغي را رو سرش ريختند.
- انّا الله و انّا اليه راجعون.
مسؤول ثبت آمار ايستاد و او را نگاه کرد. مي دانست که آه و ناله نخواهد کرد. او را خوب شناخته بود. موسوي فر برادر خانمش بود و همديگر را دوست داشتند.
در درونش غوغايي به پا شده بود، با خود گفت:
- خاوري و کاظم هم رفتند.
عراقي ها مي زدند. گلوله هاي خمپاره و توپ در گوشه و کنار مي افتادند. محمّد حسين بي توجّه به تيراندازي عراقي ها، پشت خاکريزها مي رفت و مي آمد. به نيروها سر مي زد و مي گفت سنگر انفرادي بزنيد. حافظي داد زد:
- حسين آقا ؟
محمّد حسين برگشت سمت او.
- جان حسين آقا.
- چرا دراز نمي کشي ؟ مي زنند داغانت مي کنند. شجاعت هم حدّي دارد، برادر من ؟! مي خواهي ما را يتيم کني ؟
گلوله اي سوت کشان مي آمد. يکي از بسيجي ها خميده خميده مي رفت طرف سنگرش. با شنيدن صداي گلوله، خودش را کوبيد زمين. گلوله رد شده و چند متر عقب تر ترکيد.
- خمپاره 81 بود. آدم فکر مي کند يکي سوت مي زند.
محمّد حسين چند قدمي به طرف محل برخورد خمپاره رفت. وقتي خيالش از زخمي نشدن بچّه ها راحت شد، رو کرد به حافظي و گفت:
- اگر دم به دم بخوابم که نمي فهمم بچّه ها چه کار مي کنند. نيامدم که دراز بکشم. من اين جا هستم تا با عراقي ها بجنگم. (1)

امروز از موي سر و فردا از سرمان مي گذريم

شهيد محمّد حسين بصير

سلماني به مقر گردان آمده بود تا موي سر نيروها را کوتاه کند. در صورت حمله ي شيميايي، بهتر مي توانستند از ماسک استفاده کنند. سلماني يک صندلي گذاشته و ريش تراش به دست، چشم به نيروها داشت. انگار جدا شدن از موي سر براي نيروهاي جوان و بعضي ها مشکل بود. اين پا و آن پا مي کردند تا ديگران پيشقدم شوند.
محمّد حسين از چادر آمد بيرون و آن وضعيت را ديد. زود رفت و نشست روي صندلي. لنگ را انداخت رو شانه و گره زد. سلماني شروع کرد به کوتاه کردن مو. تند تند موها را زد و ريخت روي زمين. محمّد حسين پا شد و لباسش را تکاند. رو به نيروها گفت:
- اگر امروز از موي سرمان نگذريم، فردا چگونه از سرمان در راه خدا خواهيم گذشت ؟
حرف محمّد حسين چنگ به دل شان زد. مثل سيلي تو صورت شان خورد. سرشان را انداختند پايين. يکي يکي رفتند و در صف ايستادند. (2)

بيسکويتهايم را داغان کرديد!

شهيد علي شفيعي

چند شب بعد، راه افتاديم طرف ميمک؛ شبانه. مسير را هم خوب بلد نبوديم. نزديک هاي صبح، رسيديم پاي کار. خط شکسته شده بود و گروهان ما براي پدافند خط آمده بود. خط را تحويل گرفتيم. تازه پاتک عراقي ها شروع شده بود. دو دستگاه تانک داشتيم. نمي دانم مال ارتش بود يا بچّه هاي سپاه. گاه گاهي مي رفتند جلو شليک مي کردند و بر مي گشتند عقب. گمان مي کنم عراقي ها فکر مي کردند توي محور ما يک لشگر زرهي مستقر است. براي همين هم خط را زير آتش گرفته بودند.
علي به بچّه ها روحيّه مي داد. دستور داده بود سنگر بکنيم. تدارکات تازه رسيده بود. از پشت وانت تدارکات، چند بسته نيم بندي خورده بوديم.
با بعضي ها شوخي مي کرد. مي گفت تو قبلاً بيسکويت گرفته اي و آن ها التماس مي کردند که نه، ما نگرفته ايم و بعد يک گازي به بيسکويت مي زد و مي گفت:
- حالا که خيلي التماس مي کنيد، بياييد بگيريد.
و پرت مي کرد. بچّه ها مي پريدند و مي گرفتند. مي خنديديم. عراقي ها امّا آرام نگرفته بودند. گلوله هاي خمپاره و توپ بود که زمين مي خورد.
وقتي او داشت از کنار نفربر پي ام پي مي گذشت، گلوله ي خمپاره اي کنارش زمين خورد. گرد و غبار که فرو نشست، بچّه ها دويدند طرفش. سر و صورتش خاکي امّا سالم بود. از گوش هايش خون مي آمد. گوش هايش را گرفته بود. لاي دو انگشت خاکي اش، خوني بود. موج او را گرفته بود. به طوري که روي پاهايش نمي توانست بايستد. در همان حال، داد مي زد:
- بيسکويت هايم کو!
بچّه ها خنده شان گرفته بود. باز هم براي اين که بچّه ها روحيّه داشته باشند، رو به عراقي ها داد مي زد:
- خدا لعنت تان کند، بيسکويت هايم را داغان کرديد!
بچّه ها مي خنديدند.
دستش که روي گوشش بود، پر از خون بود، امّا باز هم دنبال بيسکويت هايش مي گشت. (3)

بازگشت او به خط، روحيّه ي بچّه ها را عوض کرد

شهيد علي شفيعي

دستور آمده بود که جلوي پيشروي عراقي ها بايد گرفته شود. گردان ما روي شيار، پشت يال درگير بود. علي وقتي همراه بي سيم چي اش اين طرف و آن طرف مي رفت، زخمي شد. ترکش بزرگي خورده بود پشت کتف چپش.
امدادگرها پد بزرگي روي زخمش گذاشتند و بستند. امّا باز هم مي خواست بلند شود و به کارش ادامه بدهد. با اصرار بچّه ها، همراه مجروحين ديگر به بهداري فرستاده شد. بهداري نزديک بستان بود.
فرداي آن روز که درگيري هنوز ادامه داشت، علي شفيعي برگشته بود. بچّه ها مي گفتند از درمانگاه فرار کرده؛ با همان زخم کتفش. پرسيدم:
- پس چرا آمدي، با اين زخمت ؟
- کدام زخم!؟ من که نمي بينم.
ولي آن هايي که زخمش را ديده بودند، مي گفتند عميق بوده.
بازگشت علي شفيعي به خط، روحيّه ي بچّه ها را عوض کرد. خودش دوباره فرماندهي گروهان را به عهده گرفت. چندتايي را براي خاموش کردن دوشکاهاي روي تپّه فرستاد. خودش هم با دو تا آرپي جي زن به طرف شيار رفت.
آرپي جي زن ها با قبضه ها و گلوله هايشان دنبال علي مي دويدند و او با آن باند سفيدي که به کتفش بسته بود، پيش مي رفت. روي باند سفيد روي شانه اش، گل قرمزي انگار داشت باز مي شد. (4)

انگار دنيا را به ما دادند

شهيد محمود اميرخاني

محمود در گرماگرم عمليّات، عادت داشت بيايد و به رزمندگان سر بزند. احوالپرسي کند و روحيّه بدهد. البته ما راضي نبوديم. نگران سلامتي اش بوديم و اين که مبادا از دستش بدهيم. وقتي موانع به سختي گلوله باران مي شد، ديديم فرمانده تيپ و به همراه يکي از معاونانش يعني محمود اميرخاني آمدند. فقط خدا مي داند چقدر خوشحال شديم. انگار دنيا را به ما دادند. (5)

با اين که مجروح بود به نيروها روحيّه مي داد

شهيد بازرگان گريواني

يکي از همرزمانش برايم تعريف مي کرد: چيزي از شروع عمليّات نگذشته بود که فرمانده ي گروهانمان شهيد شد. امّا بازرگان قوّت قلبي بود براي نيروها، چند دقيقه بعد او هم از ناحيه ي شکم مجروح شد.
باز مي گفت: برادران! فرمانده اصلي ما امام زمان ( عج ) است به پيش برويد و هراس به دل راه ندهيد. ترکش دوم به سينه اش خورد. با همان حال به نيروها روحيّه مي داد با اصابت سومين ترکش به شهادت رسيد. (6)

سردار يعني چه ؟ او که بسيجي بود!

شهيد محمّد حسين زاده

از زماني که به استخدام سپاه در آمد اکثر اوقاتش را در جبهه مي گذراند، مي پرسيدم: « در جبهه چه کاره اي ؟» مي گفت: « مادر! من در پشت جبهه خدمت مي کنم. به رزمندگان مهمّات مي رسانم. » هر بار که به مرخصي مي آمد سعي مي کردم از برگشتن به منطقه عمليّاتي منصرفش کنم، با نارضايتي به او مي گفتم: « ديگر حق نداري به جبهه بروي آنجا که کاري از تو بر نمي آيد در شهر بمان و درست را بخوان. »
در جواب چيزي نمي گفت فقط مي خنديد. تا روز تشييع جنازه اش نمي شناختمش. آن روز عدّه ي زيادي به گلزار معصوم زاده آمده بودند. مات و مبهوت به اطراف نگاه مي کردم که متوجّه پرده اي شدم. روي آن نوشته شده بود سردار شهيد سيّد محمّد حسين زاده. از برادرم پرسيدم: « غلام! سردار يعني چه ؟ محمّد که مي گفت بسيجي ام! » برادرم در حالي که گريه مي کرد جواب داد: « سيّد محمّد فرمانده ي يکي از محورهاي عمليّاتي بوده است. » (7)

پي‌نوشت‌ها:

1- راه رفتن روي آب، صص 74-73.
2- راه رفتن روي آب، صص 104-103.
3- گلستان آتش، صص 37-36.
4- گلستان آتش، صص 43-42.
5- بخواب برادرم، بخواب، ص 81.
6- لحظه هاي بي عبور، ص 18.
7- لحظه هاي بي عبور، ص 83.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول